Tuesday, December 25, 2007


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستين سرد ِ نمناكش

باغ ِ بي برگي

روز و شب تنهاست،

با سكوت پاك غمناكش

..

ساز ِ او باران ، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست

ور جز اينش جامه اي بايد،

بافته بس شعله ي زر تار پودش باد

گو برويد يا نرويد ، هر چه در هر جا كه خواهد يا نمي خواهد

باغبان و رهگذاري نيست

باغ نوميدان،

چشم در راه بهاري نيست

..

گر زچشمش پرتو ِ گرمي نمي تابد

ور به رويش برگ ِ لبخندي نمي رويد

باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان از ميوه هاي ِ سر به گردون ساي ِ اينك خفته در تابوت ِ پست ِ خاك مي گويد

..

باغ بي برگي

خنده اش خوني ست اشك آميز

جاودان بر اسب ِ يال افشان ِ زردش مي چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاييز.

..

اخوان ثالث