Thursday, December 10, 2009

یه دختر خوب بودن، یه آدم نابغه و خاص بودن، یه هنرمند بی نظیر بودن، یه آدم با فهم و شعور بالای اجتماعی و فرهنگی بودن، یه دوست خوب بودن، یه خواهر محبوب و قابل اعتماد بودن، یه مادر فداکار بودن، یه همسر دلسوز و عاشق بودن،یه شهروند درجه یک بودن، یه کارمند یا یه مدیر با شخصیت ووظیفه شناس بودن، یه......... بودن همه ی اینها فقط زندگی تو رو ازت می گیره.. همین

Saturday, October 3, 2009

دوباره در رنگها، سفید شدن

وقتی میرم وبلاگ الهام و پری جونم رو می خونم منم دلم می خواد که وبلاگ نویسی که چندین سال پیش انجام می دادم رو دوباره از نو شروع کنم.. حداقلش برای دل خودم که خیلی هم تنگ شده.. فکر می کنم اینطوری مثل این یکی دو سال گذشته از خودم و دنیایی که برای خودم ترسیم کرده بودم کمتر دور می شم.. دیروز پری جونم اومد خونه مون که یه سری از تابلوهاش که خونه ی ما بود رو ببره، کلی نشستیم برای هم درد دل کردیم از دست خودمون و روزگار.. اما چه فایده... اما پری امید می ده که هنوز دیر نشده برای ماها... نمی دونم ، شاید حق با اون باشه.. هی درباره ی کلاس نقاشی مسلمیان گفت که میره، دلش راضی نیست از کلاس ، البته بیشتر از محیط و بچه هاش، بهش گفتم منم یه بار امتحان کردم رفتن کلاس نقاشی بیرون رو (کلاس نقاشی آقای اطمینانی) اما نتونستم برم دیگه، به دلم ننشست... نمی دونم ، شایدم این خودم بودم که نمی تونستم جعبه های پر از رنگ بچه ها و هزینه های گزاف و حرفهای پر از رنگ و ادای بورژوایی شون (به قول پری) ببینم و اذیتم می کرد، بیشتر یه مهمونی بود
دوست نداشتم منی که زندگی ام رو گذاشتم که بفهمم هنر چیه با اونی که فقط از سر تنوع طلبی و از سر مطرح شدن به عنوان یه ژست هنری توی در و همسایه میاد کلاس نقاشی با هم توی یک اتاق بشینیم
هنوزم دوست ندارم
البته همین جا در شروعی دوباره اعتراف می کنم که همین دوست نداشتنها باعث شده که یه چند سالی رو از همه عقب بمونم، چون کلی تا حالا داشتم راهی پیدا می کردم برای فرار از همین دوست نداشته ها، ولی دیدم راهی نیست جز پشت سر گذاشتن تمام اینها اما با شگردهای خودم
به پری گفتم می خوام برم رنگ سفید بگیرم گفتش خب از
Gesso
هم می تونی استفاده کنی و خلاصه برای گرفتن رنگ سفید رفتم خونه شون
همین وارد خونه شون شدم یه کار نیمه کاره اما خیلی خوب جلوم خودنمایی کرد، گفتم اینه کار کلاست، گفتش نه
کار خیلی خوبی بود که رنگ سبز که با خطوط پیکره ی یک زن (زن همیشگی آثار پری) احاطه شده بود ، یادآور همین روزگار خودمون بود (به حق کارهای خودت پری جونم که توی خونه انجام میدی خیلی بهتر و ملموس تر از کاری بود که سر کلاس نقاشیت انجام داده بودی، "پری" ، توی اون اثر، گم شده بود ) بی هیچ تعارفی عزیز من
خلاصه نشستم و یه کار گذاشت جلوم، در قطع مستطیل و با ترکیبی بسیار ناآشنا، همین گذاشت بدون هیچ فکری دهنم باز شد و گفتم : این کار نصفه است دیگه؟ تموم نشده که!
ببخشید، ممکن پری جونم رو ناراحت کرده باشم با این حرفم، اما بی اختیار اینو گفتم
چون خوب یادمه حتی سر کلاس پویا که بودیم تا آخرش یک لحظه هم از کار خودت دور نشدی و سخنرانیهای اونو در مورد روش نقاشی نپذیرفتی
..
خلاصه من به پری پیشنهاد کردم که هنرمند وجودش رو که از قضا خیلی هم آرتیست، نسپره دست استادهایی که ته کلاسشون ارائه یه سری کار از نوع مبتذل شده ی خود آثار استاد
البته من توهین نمی کنم به هیچ استاد و هیچ کلاس درس نقاشی و هیچ شاگرد درس چنین کلاسهایی
اما یقین دارم این دست کلاسها برای کسی مثل پری اصلا به صلاح نیست
تو، پری جون! استاد درون خودت رو باید پرورش بدی! همین و بس
..
به خودمم پیشنهاد کردم که بشینم و از نو دوباره نقاشی کنم
و دلم رو با وجود رنگها از این تاریکی و تکرار مدام و روزمرگی فراگیر، سفید کنم
و فراموش نکنم که دوست نداشته هایی هنوز وجود دارن که باید چه بخوام و چه نخوام اونها رو پشت سر بذارم
امروز می خوام برم یه رنگ سفید بخرم برای دلم

Sunday, August 16, 2009

سلام

دوباره شروع خواهم کرد
سلام

..

Wednesday, July 9, 2008


قاصدك! هان ، چه خبر آوردي؟

از كجا ، وز كه خبر آوردي؟

خوش خبر باشي ، اما ، اما

گرد ِ بام و در ِ من

بي ثمر مي گردي

انتظار خبري نيست مرا

نه ز ياري نه ز ديار و دياري ـ باري ،

برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس ،

برو آنجا كه تو را منتظرند.

قاصدك!

در دل من همه كورند و كرند.

دست بردار ازين در وطن خويش غريب .

قاصد ِ تجربه هاي همه تلخ ،

با دلم مي گويد

كه دروغي تو ، دروغ ؛

كه فريبي تو ، فريب.

قاصدك! هان ، ولي ... آخر ... اي واي!

راستي آيا رفتي با باد؟

با توام ، آي! كجا رفتي؟ آري ...!

راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟

مانده خاكستر ِ گرمي ، جايي؟

در اجاقي ـ طمع شعله نمي بندم ـ خردك شرري هست هنوز؟

قاصدك!

ابرهاي همه عالم شب و روز

در دلم مي گريند.

...

مهدي اخوان ثالث

تهران .شهريور 1338

Tuesday, December 25, 2007


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستين سرد ِ نمناكش

باغ ِ بي برگي

روز و شب تنهاست،

با سكوت پاك غمناكش

..

ساز ِ او باران ، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست

ور جز اينش جامه اي بايد،

بافته بس شعله ي زر تار پودش باد

گو برويد يا نرويد ، هر چه در هر جا كه خواهد يا نمي خواهد

باغبان و رهگذاري نيست

باغ نوميدان،

چشم در راه بهاري نيست

..

گر زچشمش پرتو ِ گرمي نمي تابد

ور به رويش برگ ِ لبخندي نمي رويد

باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان از ميوه هاي ِ سر به گردون ساي ِ اينك خفته در تابوت ِ پست ِ خاك مي گويد

..

باغ بي برگي

خنده اش خوني ست اشك آميز

جاودان بر اسب ِ يال افشان ِ زردش مي چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاييز.

..

اخوان ثالث

Friday, June 29, 2007


يك آن دمي عاشق شدن
دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتي كه من عاشق شدم
شيطان به نامم سجده كرد
آدم زميني تر شد و
عالم به آدم سجده كرد
من بودم و چشمان تو
نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين
ديوانگي يا عاقلي
.

.

Thursday, June 28, 2007

از كجا آغاز كنم ؟
از چه بگويم؟
كه هر آنچه بر من رفت از خود بود .
اي يار ! يگانه تن !
بي تو، هر آينه ، چشمانم در راه مي ماند
به كدام راه رفته اي ؟
بي من
..